، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره

زندگی مامان و بابا

جشن پایان دوازده ماهگی

از ماهها پیش واسه تولد پسرم کلی نقشه کشیده بودم و همه چیز رو روی کاغذ برنامه ریزی کرده بودم بابایی میخواست یه جشن بزرگ با ارکست بگیره و یه عالمه مهمون دعوت کنیم اما فوت عزیز دلمون مامان بزرگ خوبم ، منو بی حوصله و بلاتکلیف کرد . تا اینکه تصمیم گرفتیم یه مهمونی خودمونی بگیریم البته  نه دقیقا روز تولدش بلکه بعد از عید قربان بنابراین جشن روز یکسالگی پسر کوچولو فقط خودمون بودیم و باباجونی و مامان جون و دایی  البته جشن یکسالگی مفصل تر داشتیم که بعدا مینویسم اینم عکس آقا کیان که اجازه نداد درست ازش عکس بگیریم.       ...
30 دی 1393

دوازده ماهگی_واکر

این واکر پسر کوچولوی منه که به شکل قطاره و دو تیکه است که واگنش از لوکوموتیو جدا میشه و بصورت واکر درمیاد بعضی وقتا به نفسم کمک میکنم که با این وسیله راه بره ...
30 دی 1393

جشن عروسی

عکس تیپ آقا کیان تو عروسی مرضیه جون و آقا محمد مراسم عروسی تهران بود ، پسرکم اول رفت پیش بابایی ولی بعدش که اومد پیش من فقط میخواست بغلم باشه حتی بغل مامان جونی هم نمیموند .  ولی در کل جشن خیلی خوبی بود و خوش گذشت . براشون آرزوی خوشبختی داریم.   ...
30 دی 1393

دوازده ماهگی_شمال_حنابندان مرضیه و محمد

فکر کنم دهم شهریور ماه بود حنابندان مرضیه و محمد که شمال برگزار شد . صبح اون روز راه افتادیم بابایی که با ما نیومد . من ،کیان رضا ،باباجونی،مامان جونی،دایی ،خونواده دایی ابوالفضل و خاله فهیمه که یه جا قرار کذاشتیم توی پلور واسه ناهار. وقتی رسیدیم اولین کار پیدا کردن هتل واسه اقامت شب بود و بعد هم رفتن تالار و ...... خیلی خوش گذشت آقا کیان هم که مذام بهونه میگرفت و میخواست بیاد بغلم  قبل از اومدن داماد بردمش چندتا عکس ازش گرفتم اونجا یه دختر کوچولو بود که لباس عروس پوشیده بود با موهای فرفری ناز....کیان حواسش پیش این خانم خوشگله بود و توی بیشتر عکسا داره به اون طرف نگاه میکنه فردا صبح همگی رفتیم ساحل و نفسم ب...
27 دی 1393

دوازده ماهگی_موتور سواری

93/6/9 روزی بود که واسه اولین بار سوار موتور شدی . بابایی یه موتور داره که همیشه کنار حیاط پارکه و به ندرت روشنش میکنیم  اونروز بابایی هوس موتورسواری کرده بود . ما خونه مامانزهرا بودیم بعد از ظهر ماشینو برده بود خونه و با موتور اومد . من تو رو برای اطمینان بین خودم و بابایی گذاشتم که باد بهت نخوره ولی مدام سرتو میبردی بیرون و بازی میکردی و اطرافو نگاه میکردی مدام میخواستی بایستی و منو با پاهات هل میدادی عقب خلاصه که کلی کیف کردی.....
27 دی 1393

یازده ماهگی_دندانهای تازه

93/6/7 که واسه خرید رفته بودیم تهران خونه مینا جون دیدم که دندون درآوردی  اولین دندوناتو تو هفت ماهگی درآوردی و دیگه دندون جدیدی در کار نبود تا اون روز . البته اون روز ماهگرد پایان 11 ماهگیتم بود یه دندون بالا جلویی در اومده بود و دوتای دیگه کنارش معلوم بود که میخواد نوک بزنه  خلاصه کلی ذوق کردم . بابایی هم زنگ زد و خبر دار شد و خیلی کیف کردیم همون روز بابایی اومد دنبالمون و برگشتیم خونمون .
27 دی 1393

یازده ماهگی_خرید

شهریور ماه جشن عروسی محمد و مرضیه جون بود و ما باید میرفتیم خرید بنابراین با بارو بندیلی از وسایل کیان و کالسکه ایشون راهی تهران شدیم و رفتیم خونه خاله تا با افسانه جونم بریم خرید بردن کالسکه به مراکز خرید کلی دردسر داشت ولی یه جاهایی بدردمون خورد . خلاصه بعد از کلی گشتن چیزی پیدا نکردیم و شنبه افسانه مجبور بود بره سر کار بنابراین  رفتیم خونه میناجون . با مینا واسه عشقم کیان و خودم کلی خرید کردم . از همینجا از دخترخاله و دختر دایی مهربونم تشکر میکنم و میگم که خیلی دوسشون دارم.  مخصوصا مینا با اینکه جشن داداشش بود خیلی واسم زحمت کشید. اینم آقا کیان توی کالسکه که خوابش میومد ولی هرچی میخوابوندمش باز بلند میشد و اینجوری م...
27 دی 1393

یازده ماهگی_مشهد

از وقتی کیانم بدنیا اومد بابایی میخواست ما رو ببره مشهد ولی چون نفسم خیلی کوچولو بود و هوا سرد بود نشد، از چند روز قبل از عیدتا چند ماه بعدشم که درگیر اون قضایا بودیم تا اینکه اواخر مرداد ماه تصمیم گرفتیم با خانواده مریم جون بریم مشهد 93/5/28 به سمت مشهد حرکت کردیم بعد از سمنان واسه صبحونه ایستادیم که طبق معمول شیطونکم سفرهرو بهم ریخت و فقط کمی سوپ خورد خیلی خوشحال و سرحال بود ، وقتی به دامغان رسیدیم بابایی پسته تازه خرید و کیانم واسه اولین بار پسته تازه نوش جان کرد. تو راه رفتن به مشهد عشقم مث راننده ها دستشو از شیشه ماشین میبرد بیرون که من از توی آینه ازش عکس گرفتم     قبل از شاهرود خسته شد و شیر خو...
26 دی 1393